دلنوشته۸
مهربانی خانواده ام به من جرات مبارزه با ام.اس را میدهد
7 سالی میشود که درگیر ام.اس هستم. سن و سال کمی داشتم. آن زمان نمیدانستم ام.اس چیست !فقط شنیده بودم زمینگیر میکند. هیچ وقت فراموش نمیکنم روزی را که با آسانسور به مطب دکتر در طبقه سوم رفتیم ولی وقتی دکتر گفت ام.اس داری! هر سه طبقه را از پله ها طوری به پایین دویدم که پدر و مادرم هم نتوانستند مرا از پشت بگیرند. چنان گریه میکردم که مردم دورمان جمع شدند و در آن لحظه یک بار برای اولین و آخرین بار گفتم چرا من باید به این بیماری مبتلا بشوم؟
شاید چون ۱۶ ساله بودم و هیچی از ام.اس نمیدانستم باعث شد این رفتار را بکنم. وضعیت روحی ام افتضاح بود، تصور میکردم اهداف و برنامه های زندگی ام برای همیشه روی هوا خواهد ماند.
نقش و نحوه ی برخورد خانواده در این شرایط بسیار مهم است. پدر مهربان و عالی و مادر دلسوز و عاشق و برادر عزیز و دل نازکم همیشه کنارم بودند و بهترین چیزها را برایم فراهم کردند که واقعا این حال خوب را با هیچ چیزی در دنیا عوض نمیکنم. تازه بعد از هر نوبت تزریق دارو یک چیزی برایم میخریدند.
طوری رفتار کردم که انگار ناراحت نیستم و همه چیز رو به راه است. حتی بعد از تزریق کوپامر با وجود این که درد داشتم ولی می خندیدم که مبادا پدر و مادر و برادر عزیزم غصه بخورند.
جالب است هیچ فاصله ای بین من و زندگی عادی ام بعد از ام.اس رخ نداد، شرایط جدیدی برایم به وجود نیامد که بخواهم با آن کلنجار بروم یا کنار بیایم. من نمی دانم! واقعاً چرا خیلی ها فکر میکنند وقتی یک بیماری سراغ کسی می آید دیگر زندگی به نقطه ی پایان رسیده است.
خوب نگاه کنیم.... مگر دقیقا چه اتفاقی افتاده است؟ خب مریضی برای موجودات زنده است. با این تفاوت که بعضی بیماری ها زود برطرف می شود و بعضی ها کمی زمان میبرد. چرا ما دلمان میخواهد مدام بگوییم که شرایط سخت شده است؟ چرا نوع نگاه ها را تغییر نمیدهیم؟
من از فرآیند طبیعی زندگی ام دور نمیشوم حتی اگر خودم بخواهم. چون خانواده ام اجازه نمیدهند که از این روال بیرون بیایم و این برایم ارزشمندتر از هر چیزی است.شاید باور نکنید محبت و مهربانی خانوده ام به من جرات مبارزه با هر مشکلی را میدهد.
دوست دارم بگویم که وقتی با سایر بیماران ارتباط برقرار میکنم خوشحال هستم. ولی این که دائم به خودشان یادآوری میکنند که ما مریض هستیم واقعا ناراحتم میکند. چرا آنقدر بزرگش میکنیم!؟ اگر قرار باشد همه ی مشکلات زندگی را اینقدر بزرگ کنیم که نمیشود زندگی کرد. به خاطر روحیه ای که بعضی از دوستانم دارند من هم وقتی با آنها صحبت میکنم روحیه ام بد میشود. ولی وقتی به آنها کمک کوچکی میکنم آنقدر خوشحال میشوم که تمام حال بد از ذهنم خارج میشود.