دلنوشته ۲
چهار سال است که بیماری ام.اس دارم. زمانی که متوجه بیماری شدم زندگی ام را در حال فلج شدن می دیدم. به مدت دو هفته مدام گریه می کردم و آرزوی مرگ داشتم زیرا نگران دست و پا گیر شدن برای عزیزانم بودم.
به غیر از همسر فداکارم هیچ کس از بیماری ام خبر نداشت.
مدتی تاری دید داشتم تا اینکه از طریق یکی از آشنایان، آدرس دکتر رویا ابوالفضلی را پیدا کردیم و بلافاصله عازم تهران شدیم و بعد از ام.آر.آی اورژانسی از ناحیه سر، به مدت یک هفته بستری شدم.
چون هیچ اطلاعی در مورد بیماری ام.اس نداشتم فکر می کردم کور و فلج خواهم شد اما حرف های تاثیرگذار دکتر که این بیماری را مثل سرماخوردگی تعبیر می کرد و میگفت این بیماری هیچ خللی در زندگی ایجاد نمیکند ،گویا آبی روی آتش بود و باعث کنار آمدن من با دوست جدیدم به نام ام.اس شد.
ناراحتی و اضطرابم بعد از مرخصی از بیمارستان برطرف شد و از اینکه بینایی ام را به دست آورده بودم خوشحال راهی بازار شدم و برای فرزندانم خرید کردم و عازم شهرمان شدیم.
داروها و ویتامین هایی که دکتر تجویز کرده را با دقت استفاده میکنم. زمانی که به مطب دکتر میروم با دوستان جدیدی آشنا میشوم و درد دل و ارتباط با آنها حالم را بهتر می کند.
در این راه توکل به خداوند و توسل به امامان معصوم بسیار چاره ساز هست.
خوشحالم از این که من و همسرم بیماری ام را به کسی اطلاع ندادیم به نظرم خیلی خوب شد چون مثل سایر مردم عادی همچون گذشته و حتی بسیار فعال تر از دیگران زندگی می کنم. و دوست ندارم فرزندانم به چشم مادر بیمار نگاهم کنند. در همه مجالس و مهمانی ها چه در خانه، چه در مدرسه و سایر دورهمی ها پا به پای دیگران کار میکنم گویا از همه آنها سالم تر هستم.
حالا بسیار خوشحالم و این بیماری دوست من است.
در پایان از همسر بزرگوار و فداکارم کمال تشکر را دارم که در این چهار سال همراه و همرازم بود.
#استان_زنجان