خواهر من ام.اس دارد

ما متوجه بیماری خواهرم شدیم.
حسی که بیانش بسیارسخت هست با اینکه آن زمان اطلاع چندانی از این بیماری نداشتیم اما انگار زندگی برای من خیلی سخت شد. من در شرایط دشواری بودم. آن زمان که بیماری خواهرم تشخیص داده شد من باردار بودم. فقط میتوانم بگویم خودم را فراموش کرده بودم و دور از چشم پدر و مادرم گریه میکردم. نمیدانستم به حال کدام یکی اشک بریزم؟ خواهرم یا پدر و مادرم. خلاصه پذیرش این شرایط برایم خیلی دشوار بود اما سعی می کردم کنار خواهرم بیانش نکنم. ولی انگار نابود شده بودم. 

آن روزها نگاه خواهرانه و عاشقانه من فقط و فقط به سمت خواهری بود که روز به روز در جلوی چشم هایم آب میشد و من نمیتوانستم کاری برایش بکنم. 
اوایل چون از ام.اس اطلاع چندانی نداشتم فکر میکردم و امیدوار بودم خواهرم بهبود می یابد. اما بعدها با شرایطی که خواهرم داشت فهمیدم بیماری ام.اس درمانی ندارد مگر اینکه خودش بخواهد. 

خواهرم از همان زمان که پی به بیماری اش برد تا آنجا که به یاد دارم کنج خانه نشست و زانوی غم در بغل گرفت. خودش را از دنیا و اطرافیانش جدا کرد. باور میکنید هر بار که به دیدنش میرفتم کنج اتاق نشسته بود. حرفی نمیزد، میدانستم که درک بیماری برایش سخت هست. 
خواهرم حتی یک کلمه هم نمی‌گفت.....
شاید اگر حرف می‌زد و خودش را خالی می‌کرد بهتر بود. حتی تولد فرزند من هم، خواهر قشنگم را از لاک خودش بیرون نیاورد. 

خانواده ام خیلی کمک کردن به زندگی عادی بر گردد اما قبول نمی‌کرد. حتی به خاطر اینکه زیاد در خانه نماند و بیرون فعالیت بکند یک مغازه ی عروسک فروشی باز کردیم. نزدیک خانه مان بود که راحت تر رفت و آمد کند. مادرم از جانش برای خواهرم مایه گذاشت یادم نمی آید کاری باشد که برایش انجام نداده باشد. 
از هر کسی که مطلبی دستگیرش میشد که امکان داشت به بهبودی خواهرم کمک کند انجام می‌داد، از رژیم غذایی گرفته تا عسل درمانی و ماساژ و.... 

برادرم ماه به ماه و سر وقت دکتر می برد و داروهایش را حتی از زیر سنگ هم بود تهیه می کرد.
بعضی وقتها فکر میکنم نکند رفتار ما درست نبود، نکند اشتباهاتی داشتیم؟؟!!! نمیدانم.
شاید اگر در این مورد حرف بزنم بگویید دروغی بیش نیست. اما خدا را شاهد میگیرم که همراه با خواهرم انگار من نیز ام.اس دارم. در این ۱۵ سالی که از بیماری خواهرم میگذرد من هیچ وقت نتوانستم برای خودم زندگی کنم من در میان خانواده ام بودم اما انگار فقط جسم من حضور داشت و روح و روانم پریشان جای دیگری.  
انگار وجود خواهرم در من خلاصه شده است و من خود او هستم. همین حالا هم نمیدانم چگونه احساسم را بیان کنم. 
وقتی شب می خواهم بخوابم به خواهرم فکر میکنم حتی در رویاهایم او را می‌بینم که راه می رود و من خوشحال از این ماجرا. 


نمیدانم اسمش را چی بگذارم! تلاش یا....؟ ولی تا آنجا که در توانم بود سعی کردم تنهایش نگذارم. با حرف زدن تلاش کردم بگویم که امید داشته باشد هر لحظه نام خدا را صدا بزند با بیماری کنار بیاید و آن را دوست خودش بداند.  هر چه خواست تا حد توان برآورده کردم. با خرید لباس یا تهیه ی هر چیزی که به آن  علاقه نشان داد یا حتی برگزاری جشن تولد و کارهای دیگر... تا در نهایت به زندگی کردن امید داشته باشد. حتی بارها شوخی هایی میکنم تا خنده را بر روی لب های او ببینم. اما من هر لحظه خودم را جای آن میگذارم و میدانم که سخت است ولی باید امید داشت. 

همه ی این حرف هایی که میگویم تا به امروز مثل یک راز در دلم انباشته و به کسی نگفته بودم. حتی پدر و مادرم هم از روحیه من خبر ندارند و نمیدانند من از بیماری خواهرم چه رنجی میکشم.
من که امیدم به خداست شاید بعضی وقت ها با خودم فکر کنم که امیدی نیست اما دوباره به خودم آمده و به خدا توکل کردم و نام خدا را بر زبان آوردم و در هر لحظه  از  خدا خواسته ام تا خواهرم را شفا بدهد. انشاالله

 برای شفای همه بیماران دعا کنیم


Facebook    Google    LinkedIn    Twitter

برچسب ها

  

فرم همراهی

سفارش قلک

تخلیه قلک

بنر همدردی