ام.اس نتوانست لحظه ها و تجربه های خوب زندگی را از من بگیرد
متولد سال 62 هستم بیماری من از سال 79 شروع شد، نصف بدنم را فلج کرد و تقریبا یک هفته طول کشید تا به حالت عادی برگشتم در آن زمان بیماری ام درست تشخیص داده نشد بنابراین پزشک معالجم توصیه کرد به تهران مراجعه کنم ولی چون حالت عادی و احساس خوبی داشتم و از بیماری نهفته در بدنم بی خبر بودم و همچنین پدرم در اهواز مشغول به کار بود از مراجعه به پزشک و ادامه درمان منصرف شدم.
تا اینکه دوباره سال 83 بیماری ام عود کرد و این بار هم نصف بدنم فلج شد و هم دوبینی پیدا کردم. دوباره به پزشک مراجعه کردیم و با ناراحتی شدید دکتر معالج به دلیل عدم توجه به توصیه ی ایشان برای مراجعه به تهران مواجه شدیم . MRI را انجام دادم زمانی که دکتر نتیجه را می خواست مطرح کند از من تقاضا کرد بیرون منتظر بمانم .ترس ، وحشت و تمامی حس های بد دنیا محاصره ام کردند.
وقتی عمویم گفت ام اس داری استرس تمام وجودم را گرفت. خیلی نگران شدم چون دقیقا دو روز پیش در یک برنامه ی تلویزیونی در مورد این بیماری چیزهایی شنیده بودم که فرد مبتلا را ابتدا فلج و بعد منجر به مرگ می کند. بستری شدم 15 روز بعد دوباره کم کم حالم بهتر شد ولی این بار یک ماه طول کشید تا کاملا نرمال بشوم.
خانواده ام با من خیلی خوب بودند در سال اول بیماری حتی رفتار اقوام هم با من بهتر شده بود ولی حس می کردم ترحم می کنند.
به مرور زمان بخشی از زندگی ام شد چون به خوبی احساس کردم هیچ تداخلی در جریان اموراتم ندارد از طرفی با مصرف دارو و احساس سلامتی پذیرش این روند اسان تر شد تنها مشکلی که منجر به اذیت ذهنی و جسمی من میشد کمبود دارو بود.
تصمیم گرفتم هستی را دوباره از سر بگیرم نمی خواستم ساکن باشم دلم می خواست یک بار دیگر در جامعه مسیر خودم را پیدا میکردم بعد از چند سال که ترک تحصیل کرده بودم درس و دانشگاه را ادامه دادم درهمین دوران با دوستان خیلی خوبی آشنا شدم که یکی از این دوستی ها موجب فراهم شدن زمینه شغلی و حتی آشنایی با ورزش خوب یوگا شد.
دورانی که به طور مدام آمپول مصرف می کردم شرایط خیلی جالبی نداشتم ولی تقریبا یک سالی است که فقط با قرص فرایند درمان را پیش میبرم و تقریبا خیلی راحت تر هستم.
ورزش یوگا و نقاشی را خیلی دوست دارم نقاشی دنیای روحی و ذهنی ام را به شدت مساعد می کند طوری که سه ساعت در کلاس نقاشی می نشینم و اصلا متوجه گذر زمان نمیشوم حدود یکسالی هست که سنتور نیز می نوازم به طور کلی درگیر علاقه هام و زندگی واقعی خودم هستم و بیماری ام.اس نمی تواند این لحظه ها و تجربه های خوب را از من بگیرد.
وقتی کمی به خودم و دیگر همیاران ام.اس دقت میکنم متوجه میشوم از اطرافیان توقع زیادی نداریم فقط انتظار داریم درکمان کنند درحالی که بعضی موقع ها نه تنها از سمت جامعه این خواسته برآورده نمی شود بلکه شدت توقعات آنها از ما بیشتر میشود.
در پایان لازم میدانم و دوست دارم به حمایت های همه جانبه و اصولی جمعیت حمایت از بیماران مبتلا به ام.اس استان زنجان هم اشاره کنم که با خدمات ویژه و مناسبی که برای همیاران طراحی کرده اند خیلی از مشکلات و دغدغه ها بر طرف شده است .
۱۳۹۷/۱۱/۱۸، ۱۳:۴۳:۴۳ 2256